دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق پر از درد و اه است
یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه ان وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست.
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم
نویسنده: (یکشنبه 85/11/15 ساعت 3:19 عصر)